الدین

"الدین" در ابتدا یک وبلاگ گروهی بود. بعد از فیلتر شدن، یکی از نویسندگانش آن را با آدرس جدید در بلاگفا ادامه داد. این وبلاگ مجددا در فروردین 95 گروهی شد و به "بیان" مهاجرت کرد. بخشی از مطالب وبلاگ قبلی نیز به اینجا منتقل شد.
وجه تسمیه "الدین" این است که انتهای نام مستعار تمام نویسندگان "الدین" دارد. لذا نه این وبلاگ تنها به مقوله دین خواهد پرداخت و نه خدای نکرده نویسندگان ادعا میکنند نورانیت و شرافتی برای دین به ارمغان آورده اند

آدرس کانال تلگرامی:
https://telegram.me/aldin_blog_ir

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

یک روز سوار تاکسی شدم راننده که فرد میانسالی بود به جلوه های مونث عالم پیرامون، نظیر بانوانی که کنار خیابون بودند و حتی خورشید عالم افروز اهانت و بدگویی می کرد. مراتب فحاشی راننده به این شکل بود که بعد از مشاهده بانوان در کنار خیابان بعد از دو فقره بوق زدن که در ادبیات تاکسی باز ( یا بهتر بگوییم تاکسی گرا) به معنای مسیرت کجاست؟ به محض اینکه پاسخ مورد نظر را نمی شنید موجی از فحش و فضیحت را نثار آن بانوان می کرد.

مورد اول خانم میانسالی بود که اصلا هیچ پاسخی به بوق های فوق الذکر نداشت راننده هم چند نسبت ناروا حواله ایشان کرد من هم سعی کردم بیشتر به تجزیه و ترکیب فحش ها بپردازم! مرتبه دوم خانم جوان مانتویی مقصدی را گفت که در مسیر راننده نبود از این رو همان اهانت ها را در حق آن بانوی مکشوفه روا داشت من که دیدم گرچه سکوت در برابر همچنین پدیده ای به افزایش دایره فحش هایم کمک می کند اما چون در وقتی که نباید به یاد نیمولر افتادم و ترسیدم که به اندک بهانه ای همین اهانت ها نصیب حقیر شود از این رو اعتراض ریزی کردم که اقا نمی شود از ظاهر آدم ها قضاوت کرد راننده اما قاطعانه گفت که می شود از ظاهر ادم ها قضاوت کرد و آنچه که گفتم در حق آن داف (یا همان بانوی مکشوفه) روا بود،

در ادامه راننده خانمی چادری را دید و با بوق های پیاپی سعی داشت که از سوار شدن ایشان بر ماشین های دیگر جلوگیری کند اما از انجا که خانم چادری هم به طریقی دل او شکست و سوار ماشین دیگری شد مجددا جسارت های سابق را تکرار کرد من که اینبار با شدت بیشتری به راننده اعتراض کردم با پاسخی عجیب مواجه شدم که نعل به نعل آن را نقل می کنم " اینجا همینه اگر ناراحتی برو پایین" و چون سرعت اش را کم کرد من هم ترجیح دادم رضا صادقی وار بگویم وایسا تاکسی من میخوام پیاده شم! در تمام این مراحل مردی هم که صندلی پشتی نشسته بود یا در حال نگارش یک تحقیق مردم نگارانه بود یا یوگا کار می کرد در هر صورت هیچ عکس العملی نشان نداد.

راست اش من هم انتظار نداشتم که ماجرا اینجا تمام شود اما راننده باب هر گفت و گویی را میان ما بست و اجازه نداد که دریابم چه منطقی (چه فازی) باعث می شود  که یک انسان به همه زنان و دختران اطراف اش فارغ از سن، پوشش و... اهانت کند! متاسفانه اجازه نداد...

۹ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۵
محی الدین

مهرماه سال گذشته، وقتی خانم رباب صدر آمده بودند ایران، به همراه چند نفر از دوستان رفتیم دیدن ایشان. یک خانم بسیار بسیار محترم، متواضع، مهربان، مومن و دانا. عمر و عزتشان مستدام.

چون بعضی از دوستان کارهای خیریه انجام می دادند و روی مساله آسیبهای اجتماعی کار می کردند، ایشان کمی در این زمینه صحبت کردند میگفتند به آسیب دیدگان اجتماعی و افرادی که ناهنجاری دارند محبت کنید و سعی کنید با محیت جذبشان کنید. با ته لهجه عربی شان میگفتند "به آنها حب بدهید". حتی اگر جواب محبت شما را با تلخی و رفتار زشت دادند، باز هم به آنها محبت کنید. "ما از این محبت معجزات دیدیم"!

از تجربیاتشان در لبنان گفتند. از افرادی که اینقدر غرق در گناه و آسیب بودند که هیچکس فکر نمیکرد بشود آنها را برگرداند اما با محبت، همین افراد هم برگشتند.

.......

 ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ

 بدی را همواره به نیکوترین وجه پاسخ ده ، تا کسی که میان تو و او دشمنی است چون دوست مهربان تو گردد (سوره فصلت، آیه 34)
 
محبت کردن باعث می شود سرسخت ترین دشمنان تبدیل به دوستان صمیمی شوند
 
 
پ.ن: می خواهم اینجا به تدریج،  درباره ده آیه از قرآن که خیلی دوستشان دارم  بنویسم. این فعلا اولیش! wink

 

 

۵ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۳
شرف‌الدین

وقتی دور هم می نشینند و خاطره و می گویند، احساس می کنی دارند در مورد نبرد نرماندی حرف می زنند نه جبهه های جنگی که در فیلم ها دیده ای و راویان راهیان نور برایت تعریف کرده اند. از ترسهایشان میگویند، از فرارها، از خشونتهایی که دیده اند و گاهی انجام داده اند، از لحظاتی که دلشان برای دشمن سوخته، از شبهای پر اضطراب عملیات و روزهای سخت محاصره. به خودت میگویی اگر بسیجی اینها هستند پس آن سید و حاجی های روحانی و فرشته سان کجا بوده اند. وقتی از پدرم و دوستانش میپرسم پس این نماز شبها و اشک و ناله ها که در فیلم ها هست کجا بوده می گویند: بله رزمندگان زیادی بودند که حتی لحظه ای از یاد خدا غافل نمی شدند، اما همه ما مثل هم نبودیم.

وقتی از مهدی زین الدین حرف می زنند از یک دنده و زبل بودنش میگویند. انگار شهید جدیدی است. میگویند او بود که از پس بچه قمی ها بر می آمد و همه را عاشق خود کرده بود. به سراغ مابقی شهدا هم که می روند همین است. خدا بیامرزی می گویند و با افسوس از خاطرات و خصوصیاتش می گویند. تازه می فهمی که آن کتاب هایی که برای شهدا می نویسند راست است اما همه شخصیت آن ها نیست.

بهشان می گویم: برای چی رفتید جبهه و درس نخواندید تا امروز وزیر و سفیر و وکیل بشوید؟ می گویند: داشتند مردممان را میکشتند، خاکمان را میگرفتند انقلابمان را نابود میکردند تو بودی نمیرفتی؟ گور پدر این چیزایی که تو میگی. حتی جوابهایشان با امروزیها فرق دارد. آنها برای همان چیزهایی به سوی مرگ رفتند که برای هر انسانی در تمام دنیاها و زمان ها ارزش دارد.

وقتی با این کهنه سربازهای خمینی صحبت می کنی تازه احساس می کنی که چه قدر ما و آنها به هم شبیه هستیم. تازه می فهمی چه قدر انسان های معمولی و صاف و ساده ای بوده اند. تازه میفهمی جنگ چه قدر وحشتناک است، چه قدر برای آنها که به مقابله با آن رفتند گران تمام شده و چه سختی هایی را تحمل کرده اند. همه آنها مثل کاوه و فریدون و رستم آن قدیم ها و عباس میرزا و ستارخان و باقرخان این جدیدترها فرزندان همین وطن اند و به همان دلایلی که آنها به دفاع از میهن برخاستند از دین و ناموس و وطن خود دفاع کردند. آنها عزیزترین فرزندان این خاک اند.

۳ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۵
سراج الدین

مدیری را می شناختم که شرکتش را بسیار پر هزینه اداره می کرد. مثلا اگر احتیاج به این داشت که از محصولاتش عکاسی شود می رفت و کل وسایل یک آتلیه را می خرید٬ یا اگر قرار بود برای محصولات بسته ای تهیه شود گرانترین و بهترین را انتخاب می کرد. البته برای روش پر هزینه اش توجیه جالبی داشت. می گفت: یک سازمان مثل درخت بامبو است. تا ۵ سال زیر خاک می ماند و فقط آب می خورد اما ناگهان رشد می کند و بالا می رود. پس ما هم نباید عجله کنیم و در این مدتی که شرکت هنوز زیر خاک است باید تا می توانیم آن را آبیاری کنیم. هر چه امروز سرمایه بیشتری بگذاریم فردا نتیجه بهتری می گیریم. من اسم این استعاره را گذاشته بودم افسانه درخت بامبو. افسانه ای که فهم این مدیر از واقعیت را کاملا تحت تاثیر قرار داده بود.

 

افسانه ها از ابتدایی ترین روزهای زندگی بشر به ما انسان ها کمک کرده اند تا دنیای خود را بفهمیم. مثلا اگر این سوال برایمان پیش می آمد که آتش از کجا آمده می گفتیم هوشنگ شاه در حین شکار سنگی را پرتاب کرد که به سنگی دیگر خورد و از جرقه آن آتش درست شد. در هر فرهنگ افسانه هایی در مورد رعد و برق٬ خلقت جهان ونیز وجود دارد که به فهم جهان کمک می کرده و حتی می کنند. شاید ما امروز کشف آتش را به هوشنگ نسبت ندهیم اما هر روز افسانه های جدیدی می سازیم و بر اساس آنها زندگی می کنیم.

 

مثلا در همین مدیریت و کارآفرینی این افسانه وجود دارد که موسسین شرکت های بزرگ امروزی از همان ابتدا اندیشه و هدف بزرگی داشته اند. یا اینکه رهبرانی کاریزماتیک برای سازمانشان بوده اند. اما پژوهش ها نشان می دهد در اکثر موارد نه تنها  هیچ تصویر هیجان انگیزی وجود نداشته و هدف صرفا امرار معاش روزمره بوده است٬ که هیچ رهبری فرهمندی نیز در کار نبوده است و اصلا این فرهمند ها در بسیاری موارد به سازمان خود ضربه زده اند.

 

افسانه ها به درک استعاره ای ما از جهان کمک می کنند اما همیشه باید توجه داشت که افسانه اگرچه می تواند جنبه هایی از واقعیت را داشته باشد اما واقعیت نیست. واقعیت بسیار پیچیده تر از افسانه هاست. در زندگی روزمره بسیار این افسانه ها را شنیده ایم که پسرها اگر بروند سربازی مرد می شوند٫ ازدواج کنند درست می شوند٫ فرزندان انسان های فقیر موفق تر هستند٬ ثروتمند یا خودش دزد بوده یا پدرش٫ خانه داری فطرت زن است و … . اما اگر کمی هوشمندانه زندگی کنیم متوجه می شویم خیلی هم اینطور نیست.

 

 واقعیت این است که تمام جنبه های ارتباطی و فرهنگی زندگی ما پر از افسانه است. افسانه هایی مثل درخت بامبو که نهایتا باعث ورشکست شدن آن شرکت شد.

۵ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۲
سراج الدین

از کلیشه های سیاسی و اجتماعی گریزانم. از اینکه یا «اصولگرا» باشم یا «اصلاح طلب» یا راست یا چپ یا سوپر انقلابی یا ضدانقلابی فرار می کنم. البته حتما در بعضی افکار به یکی از این دو طیف گرایش دارم اما اینکه یک کلیشه کلاسیک از یکی از اینها باشم را نادرست می دانم.

به همین دلیل آدمهایی را که به نظرم در این کلیشه نبودن و در این وسط بودن موفق هستند، بسیار دوست دارم. آدمهایی مثل ابراهیم حاتمی کیا و علی مطهری، آدمهای منصفی که در کلیشه های یک جناح نمی گنجند. انصاف و عدل و راستی روش آنان است نه صرفا هماهنگی با یک طرز فکر. استقلال و راستی و اصالت آنها قابل احترام است حتی اگر نظری مخالف با نظر من و شما داشته باشند.

فقط ابراهیم حاتمی کیاست که دیده بان ارزش های شهدای ماست و بهترین خاطرات سینمایی ما از جبهه های جنگ را او رقم زده است و برای بچه های مدافع حرم اشک می ریزد و به مفهوم مقاومت در معنای جهانی آن باور دارد و برای احقاق حق «شیار 143 » فریاد می زند و از سینمای غیرمعتقد به مبانی انقلاب به صراحت انتقاد می کند و از جریان شبه روشنفکر برائت می جوید و در عین حال در نقد نیروهای خودسر امنیتی شاهکار «به رنگ ارغوان» را خلق می کند و با صدای بلند می گوید که در انتخابات سال 88 به «میرحسین موسوی» رای داده است و فیلم انتقادی درباره حوادث سال 88 می سازد که توقیف می شود و برای «سیدمحمد خاتمی» رییس جمهور اسبق کشور احترام خاصی قایل است و فیلم تازه اش «بادیگارد» را برای مهمان ویژه اش «بهزاد نبوی» اکران خصوصی می کند.

هر یک از دو جناح از بخشی از دیدگاه های او ناراضی اند اما مهم این است که او راضی است چون خودش است، راستگو و معتقد به حقیقت، بدون رنگ بدون دروغ بدون منفعت طلبی بدون هراس از مخالف بودن.

فقط «علی مطهری» است که  از «حجاب اجباری» دفاع می کند و به دولت ها درباره سستی در مقابله با بدحجابی تذکر شدید می دهد، و به رهبری برای رد صلاحیت هاشمی نامه می نویسد، و از «آرمان فلسطین» حمایت می کند، و از نبود آزادی بیان و عدم اجرای فصل حقوق ملت گله می کند، و درباره رفع حصر آن سه اسیر به مسئولین هشدار می دهد، و آرای فکری «میرحسین موسوی» را نقد می کند، و درباره ورود زنان به ورزشگاه ها نظری غیر از نظر سایر چهره های سرشناس دینی را ابراز می کند، و از طرح جداسازی محیط کار زنان و مردان در شهرداری استقبال می کند و برای «شهردار» نامه تشکر می نویسد، و از شهرداری به دلیل بلندمرتبه سازی های غیرقانونی در نطق خود انتقاد می کند، و صراحتا از نظارت بر رهبری می گوید و می گوید «برخی برداشت غلطی از ولایت فقیه دارند و آن را مخالف آزادی تفسیر می کنند» و  به صریحترین شکل ممکن می گوید «ولایت فقیه تعطیل عقل نیست».

«علی مطهری» بی اصول نیست، متعارض نیست. «علی مطهری» دستگاه فکری دقیقی دارد که لزوما با نوسانات سیاسی تنظیم نمی شود. روزی که صدها «علی مطهری» و «ابراهیم حاتمی کیا» داشته باشیم سیاست و جامعه به سوی اخلاق و عقلانیت و دین داری حرکت خواهد کرد.


عید مبعوث شدن «رسول اکرم» مبارک. ان شالله همه کسانی که مثل حضرتش فقط به حقیقت تعهد دارند امشب از پدر مهربانمان عیدی بگیرند.


به پیشنهاد نویسنده خوش ذوق رجعت صدر، لینک قسمتی از مصاحبه ابراهیم حاتمی کیا با مهرنامه به ذیل این مطلب اضافه می شود:
من شمشیری نیستم که بتوان با آن خیار پوست کند!


۶ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۸
شهاب الدین

زیرزمین خانه ما جز آن چند سالی که دست مستاجر داده بودیم بقیه وقت ها به نوبت در تملک ما بچه ها بود.

روز های خیلی قبل را یادم ست که زهره برای کنکور آن تو درس میخواند.

بعدش هم مدتی مکان مراسم شلغم خوری و دعای حکم خوانی خان داداشمان شده بود.

همان موقع ها بود که پدر آشپزخانه دراز و بی قواره زیرزمین را بست و بدلش کرد به انباری خودش.

البته انباری خودش که نه شده بود انبار کتاب های او و توپهای باشگاهش!!

باشگاه را البته خان داداش و داداش کوچیکه بسته بودند به نافش وگرنه این قرتی بازیها را خودش نمیپسندید و تا مثلا متن قراردادی یا دعوتنامه ای از باشگاه را میدید که اسم خودش هم پای اش بود نفسش را میداد تو و پف محکمی میکرد و دستش را میگذاشت به پیشانی ش که یعنی از سر آخر و عاقبت کارت میترسم..

دروغ میگفت، نمیترسید

بگذریم

راستش در بلبشوی گونیهای توپ و لباسهای چرک و بوگندوی باشگاه روی سکوی آشپزخانه-انباری پر بود از کارتن های کتاب پدرم.

الان دیگر میشود گفت چقدر از زندگی مرا این کتابها ساخته اند.

پدرم وقتی من توی انبوه کتابهای اش شنا میکردم نه استاد دانشگاه بود نه معلم ادبیات پدرم فقط یک آدم عاشق کتاب بود.

آنقدر عاشق که حتی بعضی از آن مجموعه ارزشمندش را معلوم بود از لابلای کتابهای در معرض خمیرشدن درآورده و یحتمل دزدکی گذاشته زیر پیرهنش و آورده خانه...

کتابهای هدایت جلال امیرعشیری مطهری دستغیب رمان های جنایی رمانهای نوبل گرفته کتابهای ایدیولوژیک سازمانی و...

واقعا پدرم حتی اگر هیچ کدام از آن کتابها را هم نمیخواند لایق استادی دانشگاه بود.

الان که دارم این ها را مینویسم شاید پانزده سالی هست که از سرزدنهای دزدکی ام به انباری خانه برای خواندن و دزدیدن کتابهای پدرم میگذرد.

پانزده سال است که وقتی توی چشمهای پدرم نگاه میکنم مبینم که میدانسته من هر روز عصر که او و بیشتر خانه خواب بوده اند کجا بوده ام.

اما همین چشم ها پشت یک جور سکوت تقریبا همیشگی - به غیر از زمانهای خاص پرحرفی اش - گم شده اند و اصلا با این سکوت بوده که پدر با زحمتها و همکاری مادرم البته ما را بزرگ کرده و چیز یادمان داده.

او خیلی چیزها یادم داد.

اولی ش همین که کتاب باید توی دست بچه پاره بشود

بعدهم اینکه با روحانی و روشنفکر و سپاهی و بانکی و معلم و ارتشی میتوان یکجا زندگی کرد و سفر رفت و برای همه شان محترم بود جوری که بترسند حرف رو حرفت بیارند.

بنده خدا مو سفید کرد و به ما لبخند زد

چون خیلی مرد ست و خیلی استاد...

استاد غلامعباس روزت مبارک

 

 

همیشه دمش گرم و سرش خوش...

 

#عماد_الدین

۵ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۳
عماد الدین

 

 

 

 

چند وقت پیش سوار تاکسی شدم و در حالیکه در اواسط بحث رسیده بودم سعی کردم به دقت مثل همیشه شنوده خوبی در یکی کرسی های آزاداندیشی در ایران باشم! راننده تاکسی و مرد میانسالی که کنارش  نشسته بود می گفت این ها گفتند می خوایم مثل امام علی و پیامبر عمل کنیم اما آخوند ها این قدر حدیث جعل کردند که کی میدونه امام علی چی گفته و چیکار کرده!

بحث با چرخشی دیدنی از حوزه علم رجال به اقتصاد رسید و در نقد وضع موجود اعم از مسئله بیکاری و تورم پیش می رفت که به علت منشوری بودن بخشی از آن قابل ذکر نیست، فقط همین قدر بگویم که خلا آقا پورحسین را به عنوان مجری موفق مناظره های 88 احساس کردم! که اگر ایشان هم در جوار ما در تاکسی حضور داشت، هم نمی گذاشت بحث تا این حد منحرف شود و هم در مورد کاندیدای غایب ( ناصر الدین شاه) صحبت شود و دست آخر اینکه چند دقیقه ای هم شاید وقت به ما می رسید!

مرد میانسال در مورد امیرکبیر و ناصر الدین شاه صحبت کرد و گفت امیرکبیر به شاه نامه نوشت که مملکت با توصیه عمه و خاله اداره نمی شود! و... متاسفانه زود تر از حد توقع و انتظار به مقصد رسیدم و از ماشین پیاده شدم اما ذهنم درگیر چند مسئله شد نامه ای که مرد میانسال به آن رفرنس می داد به شرح زیر است: 

« قربانت شوم، الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی به شکستن لبه نان مشغولم، خبر رسید که شاهزاده موثق الدوله حاکم قم را که به جرم رشا و ارتشا معزول کرده بودم به توصیه عمه خود ابقا فرموده و سخن هزل بر زبان رانده اید. فرستادم او را تحت الحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که اداره امور مملکت با توصیه عمه و خاله نمی شود. زیاده جسارت است. تقی»

 

نامه فوق الذکر مشهورترین نامه میرزا تقی خان امیرکبیر است که نه تنها در تاکسی و شبکه های اجتماعی که در فضای سیاسی و اجتماعی ایران نیز به آن استنادات گسترده ای می شود از جمله حمید رسایی در مصاحبه ای پس از حمله به آقای فیروز آبادی رئیس ستاد مشترک کل نیروهای مسلح  به این نامه استناد می کند و یا روزنامه وطن امروز که زندگینامه ای از امیرکبیر چاپ کرده و به نامه مذکور اشاره می کند وجالب تر از همه که استاد مسلم تاریخ آقای معتضد در تلویزن این نامه را می خواند و همگی بیت الغزل نامه را پرطمطراق تکرار می کنند، که آری! اداره امور مملکت با توصیه عمه و خاله نمی شود!

 

هرچند که اساتید  برجسته به کرات گفته و نوشته اند که این نامه مثل بسیاری از مطالب دیگر که در فضای مجازی به سرعت بازتولید می شود جعلی است و به هیچ وجه به امیر کبیر مربوط نمی باشد و برای آن دلایل بسیاری آورده اند از جمله آنکه در هیچ کتب معتبری در باره امیرکبیر چنین نامه ای منتشر نشده. از جمله کتب ارزشمند امیرکبیر ایران مرحوم آدمیت و امیرکبیر مرحوم عباس اقبال آشتیانی! همچنین هیچ شباهتی بین خط امیرکبیر و این سند جعلی وجود ندارد! و حتی اگر چندان خوشایند ما نباشد اما واقعیت این است هیچ گاه امیرکبیر حتی در دوران تبعید این چنین با شاه سخن نگفت و همواره نامه با عبارت «قربان خاک پای همایونت شوم» شروع می شد و با تعبیر  «زیاده جسارت نورزید، باقی الامر همایون مطاع» خاتمه می یافت و دهها دلیل دیگر که سندیت این نامه را زیر سوال می برد اما برای ما امروز چه اهمیتی دارد مهم این است که اداره مملکت با توصیه خاله و عمه نمی شود و چه بهتر برای ما که چنین جمله ای را امیرکبیر گفته باشد!

 

در جامعه امروز نسبت به روایات ائمه حساسیتی وجود دارد که آیا این روایت صحیح السند هست یا خیر؟ بسیاری از افراد کل روایات را به این بهانه کنار می گذارند درست است که دقت در سند روایات ائمه و یا هر کس دیگری امر پسندیده و قابل ستایشی است اما به شرط آنکه در این مورد وحدت رویه وجود داشته باشد نه اینکه سرسوزنی حساسیت نسبت به سندیت جملات دیگران نداشته باشیم. فرقی نمی کند امیرکبیر باشد یا دکتر شریعتی! صادق هدایت باشد یا احمد شاملو! نامه ها، جملات و خاطرات آن ها را به سرعت فوروارد می کنیم در حالیکه کاش اندک حساسیتی نسبت به اعتبار و سندیت آن داشته باشیم!

 

۶ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۷
محی الدین

صحبت من خطاب به حضرات بازیگر و خواننده و فوتبالیسته

 

میدونم که خیلی تیپ هاتون دخترکُشه. شلوارهای رنگی و تنگ و فاق کوتاه، لباسهای اسلیم فیت، کتهای تنگ و کوتاه، زیر ابرو برداشته، موی فشن.

 

ولی دادا، متاسفانه ما آقایون هم مجبوریم خواسته یا ناخواسته شما رو نگاه کنیم. اون تیپ دخترکُش شما، برا ما مشمئز کننده است!!

 

لطفا تو انظار عمومی یه مدلی لباس بپوشید و تیپ بزنید که صرفا دخترکُش نباشه. بلکه به قول آقای غرضی همه کَس کُش باشه!!

۵ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۷
شرف‌الدین

همه ما وقتی که دانش آموز ابتدایی بودیم در موضوعات درسی خدایی داشتیم به اسم معلم. هرچیزی که می گفت برای ما حقیقت محض بود و فکر می کردیم وحی خداوند است که از بین دو لب مبارکش خارج می شود. مثلا اگر می گفت 2+2 می شود 5 ما حتی ردیه ی جناب انشتین بر این افاضه دقیقه را یاوه سرایی می دانستیم. حالا این که انشتین بود، اگر مادر بنده خدا خودش را می کشت که پسرجان این روش درست نیست و اصلا این نتیجه غلط است و هی 2 تا پرتقال می چید کف بشقاب و دو تا سیب بهش اضافه می کرد و ثابت می کرد 2+2 می شود 4 نه 5، اصلا تو کت ما نمی رفت که نمی رفت که نمی رفت.

این اعتقاد به حقانیت محض معلم اگرچه رفته رفته در همه ما کمتر شد اما باور بفرماید بسیاری از ما در عموم مسائل زندگی هنوز همینطور هستیم. این که تا به ما می گویند آقا فلان کتاب را بخوان می گوییم نمی خوانم چون با اعتقاداتم در تضاد است، یا می گوییم اگر بخوانم اعتقاداتم ضعیف می شود، هنوز در اعتقادات و تفکراتم آنقدر محکم نیستم که بتوانم تحت تاثیر خواندن این اعتقاد جدید قرار نگیرم، این با حرف فلان استاد بزرگوار در تضاد است و…. یعنی همان رفتار دوران کودکی  را به شکل موجه تری تکرار می کنیم.

تا وقتی که اینطور از روستای باورهایمان نگهبانی می کنیم و اجازه ورود هیچ بیگانه و حتی آشنایی که چند وقتی در شهر زندگی کرده است را به آن نمی دهیم، نمی توانیم به رهایی دست یابیم. نمی توانیم تضاد های بی شمار و آزاردهنده افکار، احساسات و رفتارمان را رفع کنیم و نوعی یکپارچگی ایجاد کنیم، نمی توانیم درد هایی که می کشیم را درمان کنیم. دلیلش هم ساده است چون 2 تا پرتقال می خریم، 2 تا هم از خواهرمان قرض می کنیم بعد 5 تا مهمان دعوت می کنیم و وقتی میوه کم آمد و آبرویمان رفت به هرچیزی شک می کنیم غیر از این که 2+2 می شود 4 و نه 5، چون معلم که اشتباه نمی کند.


پ.ن ۱: لازم به تذکر است که اعتقادات دینی به دلیل مرتبط بودن به حقیقت محض (خداوند) از این قاعده مستثنی هستند. لعن الله قوم الظالمین.

پ.ن ۲: کمی صبور باشید. این قلم هنوز از خواب بیدار نشده است. خودم هم خیلی از این یادداشت ها خوشم نمی آید اما رفته رفته بهتر می شود. 

۴ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۲
سراج الدین

1. در حقوق شرکت ها برای جذب سرمایه، نظری مطرح است که می گوید همانطور که سرمایه با اراده خود و آزادانه به شرکت می اید باید بتواند آزادانه شرکت را ترک کند. البته این اصل نیز مطلق نیست و همه جا به یک اندازه مراعات نمی شود و در شرکت سهامی عام بیش از دیگر شرکت ها به این نظر توجه شده است. فایده اصلی این رویکرد این است که سرمایه از زندانی شدن نمی ترسد پس راحت تر به شرکت می پیوندد. اگر همه چیز خوب باشد می ماند و اگر هم از شرایط راضی نبود می رود. رفتن سرمایه شاید مطلوب نباشد اما نباید فراموش کرد که اگر احتمال زندانی شدن مطرح باشد بسیاری از سرمایه ها هرگز نمی آیند.

2. منظق بند اول را خوب در ذهن تجزیه و تحلیل کنید و حالا به نهاد ازدواج فکر کنید. در ایران امروز همه از قانونگذار گرفته تا خانواده ها در تلاش هستند که با ابزارهای مختلف خروج از ازدواج را سخت کنند. مرد با اقتدار سنتی ناشی از فقه می تواند زن را طلاق ندهد و خروج او را ناممکن کند و اگرچه در همان فقه شرط ضمن عقد وکالت در طلاق برای زوجه پیش بینی شده اما به دلایل مختلف هنوز استفاده از این شرط متعارف و شایع نیست. زن نیز با تعیین مهریه سنگین می تواند مرد را مجبور به ادامه زندگی و حفظ ظاهر کند، چون مرد می داند اگر دست از پا خطا کند شمشیر مهریه بر سر او فرود خواهد آمد و باید حداقل  110 سکه را بدهد تا از حبس و زندان و ندامتگاه رها شود. قانون گذار هم برای دشوار کردن خروج از ازدواج به دنبال اطاله دادرسی دعاوی طلاق است و به گمان باطل خود امیدوار است با طولانی شدن زمان دادرسی زن و مرد از صرافت جدایی بیفتند و دوباره به زندگی مایل شوند. آنان که این فرآیند را تجربه کرده اند می دانند که در دادگاه خانواده حلوا خیر نمی کنند و طولانی شدن دروه متشنج دادگاه تنها باعث غلبه خاطرات تلخ، و محو مختصر تصاویر زیبای زندگی مشترک می شود.

3. همه به دنبال سخت کردن خروج از ازدواج هستند و همین تصمیم جمعی باعث ترس از ورود به ازدواج شده است. این روزها از پسرها و دخترهای زیادی می شنوم که از ورود به ازدواج می ترسند چون خروج از ازدواج را غیر ممکن یا با هزینه بسیار ممکن می بینند. اگر بخواهیم ازدواج رونق بگیرد باید خروج از آن آزاد و آسان باشد. آسان بودن خروج از ازدواج لزوما به معنی ناپایداری زندگی مشترک نیست. هر کسی که هر اختیاری داشته باشد لزوما از آن استفاده نمی کند. اما داشتن اختیار خروج از ازدواج رغبت او را برای ورود بیشتر می کند. چون شخص خود را نه زندانی یک زندان بلکه مقیم یک باغ می بیند. به اختیار آمده و به اختیار نیز می تواند برود.

 

۶ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۶
شهاب الدین